Monday, December 15, 2008

در سفر ...

‫پنجره ای بی تاب
‫رو به سکوت کوچه
‫درشکوفایی گرم تابستان یک شهر
‫و باز اتوبوس
‫و پنجره هایی که از جذب این همه تصویر
‫ نمی شکنند.

‫‫خودم را می دهم به
‫ضربان رنگهایی که در چهارچوب پنجره
‫حل می شوند.
‫خط خطی های خاکستری اسفالتها
‫سبز جنگلها
‫زرد دشتها.

‫‫عجله ای ندارم.
‫عجله ای نیست − همین است، همین.
‫جاده های کودکیم ...
‫درختان کودکیم ...
‫ابرهای کودکیم ...
‫پدر ...
‫تو را کرمها خورده اند ...
‫پدر ...


− یاری ۱۳۶۷

No comments: